چند روز پیش یکی از دوستام پیام داد که قصد خرید طلا از کریم خان رو داره و از من خواست که اگر وقت دارم همراهیش کنم، من هم دیدم بعدازظهر وقتم آزاد هست و چون از طرفی هم به تماشای طلا و جواهرات علاقه دارم بهتره باهاش برم.
خلاصه هر دو سر ساعت مقرر به طلا فروشی کریم خان رسیدیم، یکی دوتا ازمغازه های بیرون رو دیدیم پام رو که گذاشتم داخل پاساژ یه حس خوب شکر گزاری سراغم اومد. یه نفس از عمق وجودم کشیدم و خدا رو کلی شکر کردم.
میدونید چرا شکر گزاری کردم ؟؟؟
ممکنه این سوال براتون پیش بیاد که مگه میخواستی خودت طلا بخری که شکر گزاری کردی ؟؟
درسته که من نمیخواستم طلا بخرم ولی یه احساس خاص در ذهنم مرور شد که از داشتن تمام اون طلا فروشی ها با ارزش تر بود…
اونم حس قدر شناسی از لحظه به لحظه زندگیم بود.
بله درسته. درک کردن ارزش زندگی خیلی باارزشه.
یادمه حدود سه سال پیش توی تلاطم و درگیری بیماری و درمانم زمانی که یه شب از درد به خودم می پیچیدم صبح اون شب پر ازدرد، برای انجام یکی از کارهای درمانیم از خونه اومده بودم بیرون و از یکی از بازارهای طلا فروشی که تو مسیرم بود رد شدم.
اینقدر خسته و بی رمق بودم که رغبت نکردم سرم رو بلند کنم و ویترین شیشه ای طلافروشی ها رو نگاه کنم و نگاهم به آدم هایی بود که برای خرید یا تماشای طلا اومده بودن.
با خودم گفتم چقدر فرقِ بین آدم ها؛ یه سری آدم لحظه به لحظشون رو با درد سپری میکنن. فضای بیمارستان، همدردام و خانواده هاشون توی ذهنم تداعی شد و درعین حال یه آدم هایی هستن که در اون لحظه زندگیشون در یک ریتمی از آرامش هستش و اونقدر خیالشون آسوده است که وقتشون رو در این بازارها میگذرونن. تو دلم برای تک تکشون آرزو کردم که همیشه با همین خیال آسوده زندگی کنن و ایام به کامشون باشه.
و تو اون لحظه حال روزم رو برانداز کردم و فکر کردم چقدرمن با قرار گرفتن دراین شرایط فاصله دارم و شاید هیچ وقت نتونم با آرامش و سلامتی بیام و تو این بازار قدم بزنم و خرید کنم چون حتما باید خیلی دلت خوش باشه و خیالت آروم، که من این شرایط رو ندارم .
بعد گفتم ای بابا دل ِخوش و خیال آروم کجا ؟ من کجا ؟ این شرایط کجا ؟
داخل پاساژ حال و هوای اون روزام مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد شد و الآن من مثل آدم های اون روز به قصد دیدن طلا اومده بودم. درسته به قصد خرید نیومده بودم ولی زندگی الآنم رو هر چی که هست، این حس و حال و شرایط رو دارم که پا به پای دوستم یکی یکی مغازه ها رو بگردیم و طلاهارو نگاه کنیم.
قدم به قدم اون بازار رو من با عشق طی کردم و خدا رو شکر کردم که با با یاری خدا، غیر ممکن، ممکن شد و من همیشه فکر میکردم چقدر فاصله زیادی دارم با حس و حال آدم های اینجا ولی به کمک خدا این فاصله خیلی کوتاه شد.
به حال فردات چیکار داری، حس و حال لحظه هات اگر خوبه خدا رو شکر کن.
“و خدایی که در این نزدیکی است …”
مریم باباخانی روانشناس بالینی روان درمانگر (بهبود یافته از سرطان)