من محمود ع. هستم ، قبلاً بخشی از داستان بیماری ام را برای شما دوستان عزیز روایت کردم، چند شب پیش نیمه های شب بیدار شدم و غرق در افکار گذشته، خواب از سرم پریده بود، تصمیم گرفتم به صندوق خاطراتم سری بزنم، در تاریکی شب کاغذی از داخل آن بیرون کشیدم، با این امید که این کاغذ هم مثل سایر چیزهای درون صندوق، خاطره و قصه ای برای گفتن داشته باشه.
نامه ای بود که دکتر جراحم به دکتر انکولوژی نوشته بود. من در شهریور ماه ۱۳۹۰ به لحاظ ابتلاء به سرطان پیشرفته روده بزرگ و کلون تحت عمل جراحی قرار گرفتم و بعد از پاتوبیولوژی دکتر جراح به من گفتن که به نظر من باید شیمی درمانی بشی و نامه ای در این خصوص به دکتر آنکولوژی نوشتن. بعد از اینکه نامه و کلیه مدارک پزشکی و شرح عمل جراحی و نتیجه پاتوبیولوژی را نزد دکتر آنکولوژی بردم، ایشون هم تایید کردن که باید یک دوره شش ماهه و هر ماه چهار جلسه، یعنی هر دو هفته در میان دو روز پشت سرهم شیمی درمانی بشی.
من که تا اون زمان ذهنیتی از شیمی درمانی و اثرات تزریق دارو نداشتم، خیلی راحت قبول کردم و دکتر اولین نسخه داروی شیمی درمانی رو توی دفترچه بیمه ام نوشت و توضیح داد که این داروها را حتماٌ باید بطور کامل بگیری و اضافه کرد که تزریق دارو را در مطب یا بیمارستان هم، می تونم انجام بدم ومن با توجه به اینکه علاوه بر بیمه تامین اجتماعی، بیمه درمان تکمیلی نیز داشتم ترجیح دادم تزریق در بیمارستان انجام شود.
رفتم بخش شیمی درمانی که تقریباَ جدا از سایر بخش های بیمارستان بود و آسانسور مستقل داشت. قرار شد اولین جلسه تزریق داروی شیمی درمانی روز شنبه ۲۳ مهر ماه سال ۱۳۹۰ انجام بشه، با توجه به محدود بودن تعداد تخت ها و متاسفانه تعداد زیاد بیماران، ترتیب جلسات بعدی تزریق، با دقت در کتابچه مخصوصی ثبت شد و تاکید کردن که برنامه تزریق باید به موقع انجام شه، چرا که داروی شیمی درمانی با توجه به فواصل زمانی تزریق، اثر خودش رو، روی سلول های آلوده بدن می ذاره.
قرار شد صبح شنبه ۲۳ مهر اول وقت مراجعه کنم، مجدداً تاکید کرد، تمام داروها را باید همراه داشته باشی حتی اگر یکی از داروها کم باشه تزریق انجام نمی شه، من کم کم داشتم به اهمیت شیمی درمانی پی می بردم، دارو را با مشقت زیاد تهیه کردم و روز شنبه ۲۳ مهر ماه صبح زود از خواب بیدار شدم و به سفارش دکتر که تزریق، ناشتا انجام نمی شه و علی رغم بی میلی، صبحانه مختصری خوردم. راس ساعت هفت صبح در بخش آنکولوژی بیمارستان بودم با خودم می گفتم که بعد از تزریق می رم شرکت و کارهام رو انجام میدم، سر پرستار من را به طرف تخت مشخصی هدایت کرد.
دکتر توضیحات مفصلی درباره نحوه تزریق داروی شیمی درمانی داد، و گفت پس از تزریق حتما برو خونه و استراحت کن و مایعات زیاد بخور تا سمومات دارو از بدنت خارج بشه. راجع به حالت های بعد از تزریق نیز توضیحاتی داد و گفت: ممکنه حالت تهوع پیدا کنی، که مربوط به اثرات داروست و حتی احتمال داره موهات بریزه و پیشنهاد کرد که موی سرم رو بتراشم. با وجود توصیه ها و سفارشات دکتر باز هم فکر می کردم که تزریق دارو آنقدر که می گن سخت نباشه، بخصوص برای من که از دوران جوونی بسیار فعال و درگیر اتفاقات زیادی بودم، چه از دوران قبل و اوایل انقلاب که کشور دچار مشکلات زیادی بود و جوان ها تلاش شبانه روزی زیادی برای رفع این مشکلات می کردند و من چه در اون زمان و چه در دوران جنگ که خودش داستان دیگه ای داره، در دوره اشتغالم در شرکت نیز تا زمان بازنشستگی به لحاظ کاری خیلی پر مشغله بودم و احساس مسئولیت زیادی در مورد انجام کارهام داشتم، به جزء ایام تعطیل و مرخصی، هر روز از ساعت هفت صبح تا شش بعدازظهر سر کار بودم، در مجموع در طول زندگی با سختی های زیادی مواجه شده بودم، به همین خاطر به شیمی درمانی نیز خیلی ساده نگاه می کردم و درواقع اصلاً به این موضوع فکر نمی کردم و نگرانی خاصی نداشتم.
پرستار آنژیوکتی به دستم وصل کرد سِرُم را بر روی پایه اش سوار کرد و دارو را در سِرُم تزریق نمود. در حین تزریق دارو متوجه اثرات دارو بر بدنم شدم؛ رنگ روی پریده، حالت تهوع و بی حالی، همه اینارو تحمل کردم، تزریق که تمام شد به توصیه دکتر رفتم خونه و توصیه های دکتر رو مو به مو، انجام دادم. فردای اون روز برای جلسه دوم تزریق به بیمارستان رفتم و این بار وضع و حالم بعد از تزریق، بدتر بود نمی خواستم به روی خودم بیارم، ولی حالت تهوع زیاد، بی میلی به هر نوع غذا و نوشیدنی و ضعف و رنگ پریدگی داشتم و اثرات دارو را بر بدنم به خوبی حس می کردم.
جلسه سوم، شنبه، هفتم آذر ماه انجام شد. ابتدا دکتر معاینه ام کرد و از احوالاتم و اثرات دارو پرسید و پرسید بعد از تزریق، ناراحتی خاصی که نداشتی؟ من که فرد صبور و با تحملی بودم گفتم: نه دکتر خوبم و مشکل خاصی ندارم، بعد به شوخی گفت موی سرت رو هم که نتراشیدی، گفتم: دکتر جان کدوم مو و اضافه کردم مسئله ای نیست، هر وقت موهایم شروع به ریزش کرد، کوتاه می کنم. بعد از تزریق دارو در این جلسه و به خصوص جلسه چهارم که فردای اون روز بود، دیگه حال خوشی نداشتم، تازه فهمیدم و حس کردم که شیمی درمانی چیه، و تحمل اثرات تزریق دارو بر بدن چقدر سخته، شاید هم تن و جسم من ضعیف بود که در مقابل تزریق دارو خیلی بی طاقتی می کرد، هر چند خیلی سعی می کردم در مقابل همسرم و سایر نزدیکانم که نگران حالم بودن به روی خودم نیارم ولی واقعا حال خوبی نداشتم. عوارض دارو باعث درد تو استخون هام شده بود، شب ها خوابم نمی برد، حتی قرص خواب هم تاثیری نداشت، وضع مزاجیم کاملاً بهم ریخته بود و حال تهوع که از همه بدتر، پوست تنم پر از لک های تیره شده بود و کمی هم عصبی شده بودم، منی که خیلی آدم صبور و پر طاقتی بودم زود از کوره در می رفتم و عصبانی می شدم، البته هر دفعه بعد از عصبانیت پشیمان می شدم و عذرخواهی می کردم.
دکتر در خصوص ضرورت شیمی درمانی قبلاٌ گفته بود که با توجه به احتمال آلودگی بدنت به سلول های سرطانی و اینکه ممکن است مدتی بعد، سرطان در ناحیه دیگری از بدن شروع به فعالیت کند باید شیمی درمانی انجام بدی، با خودم فکر کردم مگه شیمی درمانی چند سال به عمرم اضافه می کنه؟ چرا باید این همه به خودم مشقت و سختی بدم که چند سال بیشتر زنده باشم؟ شاید هم این طرز فکر من از نگرش من به زندگی نشات می گرفت که آیا زندگی در هر شرایطی ارزش زیستن داره؟ آیا به هر قیمتی باید ادامه داد؟ موضوع دیگه ای که منو به خودش مشغول می کرد این بود که به گفته پزشکان وجود سلول های سرطانی تو بدنم حتی بعد از عمل جراحی احتمالی است و شیمی درمانی برای رفع این خطر احتمالی هست ولی آسیب داروی شیمی درمانی بر بدنم قطعیه و این یه تصمیم ناپلئونیه، نقله که ناپلئون بناپارت گفته بود: «اگر یک گناهکار در بین بیست نفر بی گناه باشد و من نتوانم گناهکار را تشخیص دهم برای از بین بردن او دستور می دهم هر بیست نفر را بکشند» منم احساس می کردم برای از بین بردن تک تک سلول های سرطانی احتمالی در بدنم، چقدر باید سلول های سالم را از بین برد؟ چقدر باید به بدن آسیب های جبران ناپذیر زد؟ البته یکی از دلایل مهم این افکارم، این بود که تا به اون روز با بیماران سرطانی لاعلاج روبرو نشده بودم ولی بعدها که دو نفر از بستگانمون با سرطان از دنیا رفتن خدا رو شکر کردم که به شیمی درمانی ادامه دادم، به هر حال اون روز به این فکر فرو رفتم که دیگه شیمی درمانی نکنم و به زندگی عادی خودم برگردم.
اول با چند تا دکتر دیگه مشورت کردم. همه تاکید کردن که حتما باید شیمی درمانی را ادامه بدی، با برادرم که در فرانسه است مشورت کردم. او هم با دوستان پزشکش در بیمارستان مشورت کرد و گفت که تشخیص دکتر آنکولوژی تو مبنی بر انجام یک دوره شیمی درمانی شش ماهه با این داروهایی که نوشته شده یک پروتکل بین المللیِ و مورد تایید تمامی پزشکانِ و کاملاٌ منطبق بر مطالعات علمی پزشکیه و حتماٌ باید ادامه بدی. و دست آخر با پسرم که در دانشگاه پزشکی جندی شاپور بود مشورت کردم، او هم با استادانش مشورت کرد و گفت پدر جان حتما باید شیمی درمانی بشوی این امر شوخی بردار نیست، وقتی راجع به اثرات دارو بر بدنم و اینکه شاید بدن من به علت ضعیف بودن تاب تحمل نداره، براش توضیح دادم، گفت: پدر جان به بیمارستان ما بیا و ببین مردم با چه بیماری هایی جهت درمان مراجعه می کنن، مردمی که بعضاٌ فلج هستن یا یکی از اعضای بدنشان قطع شده مردمی که در اثر عوارض سلاح های شیمیایی به بیماری های عجیب و غریب مبتلا شدن، سوختگی های بدن و انواع ناتوانی های جسمی، در کنار آنها فقر بیش از حد و به ظاهر نداشتن هیچ دلخوشی در زندگی ولی هنوز ادامه می دن و امید دارن.
گاهی ما به این موضوع فکر می کنیم که این مردم علیل، ناتوان و بیمار با چه امیدی زنده هستند؟ چرا اینقدر برای ادامه حیات تلاش می کنن؟ این زندگی مگه چقدر ارزش داره که هر مرارتی و سختی را باید تحمل کرد تا ادامه پیدا کنه؟ به این موضوع فکر می کردم که آیا من حاضرم در چنین شرایطی به زندگی ادامه بدم و برای بیشتر زنده موندن تلاش کنم؟ باز هم چون با این شرایط روبرو نشده بودم نمی تونستم خوب درک کنم، در واقع انگار در جستجوی راز بقاء بودم، چطوریه که حیات روی کره زمین بعد از میلیون ها سال همچنان ادامه داره به خصوص برای انسان که به سرنوشت تاریخی خودش آگاهه، انسانی که میدونه دوران های سرما، گرما، خشکسالی، قحطی، بیماری های فراگیر و جنگ ها را پشت سر گذاشته ولی همچنان به بقاء خودش امیدواره، انسان اراده معطوف به قدرت داره، و می تونه برای بقاء یا نابودی خودش و دیگران اراده کنه، در کل بعد از چند روز فکر کردن و مشورت کردن به این نتیجه رسیدم که عشق علت بقاء همه موجودات، به ویژه انسانه، مولانای بزرگ می فرمایند:
بشنو از نی چون حکایت می کند از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد و زن نالیده اند
آتشست این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد
شادباش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق برافلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد
بعله تنها علتی که برای بقاء و حیات پیدا کردم، عشق به زندگی بود، عشق به همنوع، انسان عاشق زندگیه،عاشق زندگی خودش و عاشق زندگی دیگران. عاشق همه موجودات و عاشق هستی. احساس عشق مختص انسان نیست همه موجودات زنده غرق در عشق هستن و برای بقا تلاش میکنن، راز بقاء راز عشق است که در نهاد و ذات همه موجودات عالم هستی نهادینه شده. و مهمتر از همه با هم بودن و در کنار هم عاشقانه زیستنه، در نتیجه تصمیم گرفتم با همه سختی هایی که تزریق دارو برای من داشت همچنان عاشق زندگی باشم و برای تداوم زندگی خودم و دیدن شادی عزیزانم از هیچ تلاشی کوتاهی نکنم.
امروز که سال ها از درمان من می گذره، به لطف حق، که هستی را با عشق خلق کرد و عشق را در ذات هستی و همه موجودات عالم نهادینه کرد. من هم همچنان عاشق زندگی هستم و امید دارم روزی اونقدر عاشق هم باشیم که با محبت به همدیگه دنیای بهتری رقم بزنیم.