ترس؛ همه چیز را فراموش کن و فرار کن یا با همه چیز روبرو شو و رشد کن؛ تصمیم با خودت است.
از آنجایی که قبلاً هیچ وقت مشکل عمده ای برای سلامتی ام پیش نیامده بود، تشخیص سرطان برایم یک شوک تمام عیار بود. من هم از لحاظ فیزیکی و هم روحی آدم کاملاً سالمی بودم و قادر به درک این نبودم که چطور برایم اتفاق افتاده است. سرطان یک قاتل است، من اینطور فکر می کردم و روزهای زیادی را بدون آنکه حرف بزنم در خانه می ماندم، با افسردگی سعی می کردم بفهمم باید در مرحله بعد چکار کنم و از جواب دادن به تلفن های آدم هایی که برای همدردی تماس می گرفتند خودداری می کردم. دلم نمی خواست بیشتر از آن به سوال هایشان درباره وضعیت سلامتی ام جواب بدهم. احساس می کردم در یک کشتی در حال غرق شدن هستم. بعد از انجام آزمایش پشت آزمایش، کم کم احساس کردم یک جای کار می لنگد و هم زمان شدیدا شوکه شده بودم.
مردم می گویند که دکترها به خدا نزدیکند. دکتر ردی رئیس بیمارستان آپولو یک نمونه زنده از آنها است. او همیشه با انگیزه، اطمینان بخش و مهربان بود. او انگیزه زیادی به من داد و تشویقم کرد تا با بیماریم بجنگم. مدام به من گفت سرطان یک بیماری قابل درمان است. شیمی درمانی به اندازه خود سرطان بدنام است. چیزهای زیادی در باره عوارض جانبی مرتبط با شیمی درمانی شنیده بودم. خیلی ها درباره دشواری دوران درمان سرطان به من گفته بودند، اینکه چقدرعوارض جانبی اش سخت و دردناک خواهد بود. اما صادقانه بگویم که نمی دانم درباره چه حرف می زدند. همه چیز در طول درمان قابل کنترل بود. دکتر به من گفته بود مایعات زیاد بخورم تا متوجه اثرات گرما نشوم و اینکار به خوبی جواب داد و تاثیر گذار بود. به نظرم شرایط هر بیمار با بیمار دیگر فرق می کند اما ترسیدن هیچ کمکی نمی کند. تنها لازم است قوی باشی و با هر آنچه که در راه است روبه رو شوی. هیچ وقت نمی دانی چه پیش خواهد آمد، شاید در نهایت به این نتیجه برسی که اصلاً کار سختی هم نبود. من دقیقا به همین نتیجه رسیدم.
در طول درمان پزشکان بیمارستان خیلی هوایم را داشتند و مدام به من می گفتند دوباره به زندگی ای که قبلا داشتم برخواهم گشت و می توانم در فعالیت های اجتماعی شرکت کنم و یک زندگی عادی داشته باشم. امروز به این باور رسیده ام که حق با آنها بود. الان کاملاً به زندگی عادی برگشته ام و به سختی می توانم باور کنم روزی سرطان داشته ام.
دکتر ردی در تمام مراحل درمان حامی و پشتیبان من بود با وجود اینکه اتاق انتظارش همیشه پر بود اما هیچ وقت اجازه نمی داد هیچ کدام از ما فکر کنیم که زمانش محدود است. او به سوالات همه با صبر و حوصله جواب میداد و هیچ وقت عجله نداشت.
برگرفته از کتاب « من یک نجات یافته ام »