… به ایران که برگشتم بلافاصله انسداد روده برطرف شد و به حالت طبیعی برگشتم، اما این دفعه تصمیم گرفتم پیش دکتر بروم، لازم به توضیحه که اخلاق دیر دکتر رفتن را مرحوم پدرم نیز داشت. آنقدرتعلل می کرد و دکتر نمی رفت تا مجبور می شدیم دکتر را بالای سرش بیاوریم، به هر حال با معرفی یکی از اقوام که پزشک هستند نزد جناب آقای دکتر ع.و. در بیمارستان مهر رفتم، پزشک بسیار حاذق و متخصصی هستند، به محض اینکه مرا دیدند و با یک معاینه مختصر که در عین حال که آن روزها هیچ عارضه خاصی نداشتم، بلافاصله دستور کولونوسکوپی دادند، و فرمودند با نتیجه آزمایش دوباره نزد من بیا.
متاسفانه در همان ایام حال پدرم بدتر شد و در بیمارستان بستری شدند و چند ماه درگیر بیماری پدرم بودیم تا اردیبهشت ۱۳۹۰ که به رحمت ایزدی پیوستند. دو ماه هم درگیر مراسم خاکسپاری و ختم و دید و بازدید فامیل ها و نزدیکان بودیم، با وجودی که در این مدت اثری از بیماری در من مشاهده نمی شد ولی تصمیم گرفتم دستور پزشک را اجراء کنم، به کلینیک م. در امیرآباد شمالی نزد دکتر ش.م. رفتم که ایشان هم پزشک متخصص و بسیار حاذقی هستند، خیلی راحت کولونوسکوپی در حالت خواب انجام شد وقتی از خواب بیدار شدم من را صدا زد و گفت متاسفانه در روده بزرگ و کولون غده هایی دیده می شود که فرستادیم پاتوبیولوژی و چند روز دیگر نتیجه آماده می شود. مراجعه کن و لطفا کوتاهی نکن. بعد از چند روز که مراجعه کردم متأسفانه نتیجه آزمایش، کنسر کولون بدخیم بود. نزد دکتر ع.و. رفتم که فرمودند باید فوراً عمل جراحی انجام شود و خیلی دیر آمدی و کاش زودتر مراجعه می کردی.
از آنجا که من شخصاً آدم خیلی نگرانی نیستم و آن موقع هم خیلی نگران نشدم، با پسرم که مشغول گذراندن دوره تخصص پزشکی در دانشگاه جندی شاپور اهواز بود مشورت کردم و دکتر محمدرضا بدیعی جراح را در بیمارستان ک. که طرف قرارداد بیمه تکمیلی ما نیز بود معرفی کرد. نزد ایشان رفتم و وقت عمل برای شهریور ۱۳۹۰ مقرر شد.
در شهریور ۱۳۹۰ در بیمارستان ک. بستری وعمل جراحی انجام شد و بخشی از روده بزرگ و کولون برداشته شد. عمل جراحی آنقدر خوب انجام شد که واقعاً هیچگونه عارضه ای بعد از عمل نداشتم. پزشک جراح، من را به آقای دکتر ع.ا. متخصص انکولوژی معرفی کردند و نظر ایشان مبنی بر یک دوره ۶ ماهه شیمی درمانی بود، حداکثر یک ماه بعد از عمل یعنی مهرماه باید شیمی درمانی آغاز می شد، در میان مدارکی که از صندوق برداشته ام کاغذ مربوط به تخت شماره ۶ را می بینم.
بله خوب به یاد دارم. روز شنبه ۲۶ آذر ماه سال ۱۳۹۰ صبح زود با بی میلی از خواب بلند شدم و بنا به دستور دکتر انکولوژی آقای دکتر ع.ا. صبحانه مختصری خوردم تا هنگام تزریق دارو گرسنه نباشم. سوار ماشین شدم و قبل از ساعت هفت به بیمارستان ک. رفتم. صبح زود بود و البته جای پارک فراوان. بعد از پارک ماشین با کیسه داروها به سمت بیمارستان حرکت کردم. هوای آذرماه تهران هوای خوبی است و خیابان های خلوت اول صبح که باعث میشه نفسی تازه کنی. وارد بیمارستان شدم و با آسانسور به بخش انکولوژی رفتم، سرکار خانم چ. سرپرستار بخش که خودشان دست کمی از پزشک نداشتند و پرستاردیگری که با خوشرویی منتظر بیماران بودند، من را به تخت شماره ۶ راهنمایی کردند، بر روی تابلوی بالای تخت نام من و پزشک معالج دیده می شد، داروهای شیمی درمانی را از من گرفتند.
بماند که تهیه دارو هم خود داستانی دیگر دارد. تزریق من با تشخیص پزشک انکولوژی هر دو هفته دو روز پشت سر هم بود، روزهای شنبه و یکشنبه دو هفته در میان، من برای تهیه داروی هر دوره تزریق ام حداقل یک روز کامل وقت می گذاشتم. روز چهارشنبه یا پنج شنبه صبح اول وقت بیدار می شدم. نسخه پزشک را که در دفترچه تأمین اجتماعی ام نوشته شده بود برمی داشتم و به سمت خیابان کریمخان زند داروخانه ۱۳ آبان می رفتم. روبروی داروخانه آن طرف خیابان یک مرکز ثبت بیماران بود و چند خانم از صبح زود در چند اطاق نشسته بودند و هر یک برای یکی از سازمان های بیمه سرویس می دادند. بیمه شدگان تأمین اجتماعی در صف بودند من هم به آنها ملحق می شدم. معمولاً یک ساعت در صف بودم تا نوبتم می رسید. سوابق تزریقات و بیماری من قبلاً در کامپیوتر ثبت شده بود. اپراتور بعد از ملاحظه وضعیت بیمار و سوابق معالجات، لیست داروها را براساس نسخه پزشک در کامپیوتر ثبت می کرد و یک پرینت به من می داد که نسخه پزشک را تأیید می کرد. سپس به داروخانه ۱۳ آبان می رفتم، آنجا از دستگاه شماره زن شماره ای می گرفتم و درصف می ایستادم تا نوبتم شود.
آنجا هم حدود یک تا دو ساعت انتظار می کشیدم تا به گیشه داروخانه می رسیدم. پس از سلام و احوالپرسی خدمت دکتر داروساز، نسخه و پرینت تأمین اجتماعی را تقدیم شان می کردم و کنار می رفتم تا نفر بعد بیاید. نسخه به وسیلۀ همکار دیگری به پشت داروخانه منتقل می شد و بعد از مدتی شماره من بر روی تابلوی داروخانه ظاهر می شد، اغلب اوقات همه داروها موجود نبود، داروهای موجود را می گرفتم و برای تهیه داروهای باقیمانده به داروخانه جمعیت هلال اهمر مراجعه می کردم و اگر نداشت، در داروخانه های شناخته شده تهران می گشتم تا بالاخره لیست داروها تکمیل می شد و طبق دستور، داروها را در یخچال نگهداری می کردم.
آن روز من روی تخت شماره ۶ دراز کشیدم. اغلب کتابی همراه داشتم تا اگر حوصله ام سر رفت مطالعه کنم، دکتر الف. صبح اول وقت ساعت ۷٫۳۰ به بخش می آمد و حال و احوالپرسی گرمی با بیماران می کرد و نتیجه آزمایش خون را می دید و سپس تزریق با تشریفات خودش شروع می شد. نا گفته نماند ایشان از پزشکان بسیار خوب و شناخته شده در حرفه خود هستند، برخورد خوب و صمیمانه ایشان با من و سایر بیماران امید به زندگی را در بیماران افزایش می داد. برای شان آرزوی پیروزی و موفقیت دارم.
روزهای شنبه تزریق حدود ۳ ساعت طول می کشید و روزهای یکشنبه حدود ۲ ساعت، ولی این زمان بسیار طولانی تر به نظر می رسید. آنژیوکت در رگ دستم بود و کیسه سِرُم بالای سرم و داروی شیمی درمانی که قبلاً در کیسه سِرُم تزریق شده بود، قطره قطره وارد لوله باریکی می شد و از طریق آنژیوکت وارد خون من می شد. نگاه من به قطره های دارو بود که تمام نشدنی بودند. هر سِرُم که تمام می شد سِرُم بعدی تزریق می شد، خیلی خسته کننده بود. کم کم بدنم بخاطر اثرات مخرب دارو از حال می رفت. ضعف سراسر بدنم را فرا می گرفت و رنگم سفید می شد. خانم چ. و آقای دکتر الف. با دلسوزی تمام، مرتب به همه بیماران سرکشی می کردند و مراقب بودند. معمولاٌ از ضعف یک ساعتی به خواب می رفتم و بیدار که می شدم می دیدم هنوز تزریق دارو ادامه دارد، وارد شدن قطرات دارو را در رگ هایم حس می کردم، نمی توانستم از فکر دارو خارج شوم. حال بدی بهم دست می داد ولی چاره ای نبود و باید تحمل می کردم.
تزریق که تمام می شد پرستار نگاهی به من می انداخت و می گفت فعلاً چند دقیقه ای استراحت کن. بلند نشو، سپس شیر و بیسکویت برای بیماران می آوردند تا قند خونشان بالا رود و کمی سرحال بیایند و بعد با احتیاط بلند می شدم و بعد احساس بهتری داشتم، پرستار می پرسید حالت خوبه؟ سرگیجه نداری؟ می گفتم خیلی خوبم، عالی. و خنده ای رد و بدل می شد. کفش هایم را پا می کردم و آهسته راه می افتادم، ابتدا به دستشویی می رفتم و در آنجا وقتی صورت خودم را در آیینه می دیدم، تازه متوجه می شدم چرا پرستار مدام سفارش می کند با احتیاط بلند شو و آهسته راه بیافت، زیرا رنگ به رخسار نداشتم، سفید و رنگ و رو پریده بودم. پرستار می گفت با احتیاط برو! همراهت کجاست؟ راستش من اغلب اوقات همراه نداشتم.
اولین جلسه شیمی درمانی همسرم با من بود. بعد از پایان تزریق که به منزل برگشتیم به همسرم گفتم نیازی نیست تو زحمت بکشی و از کار خودت هم بیافتی، چیز مهمی نیست تزریق دارو انجام می شود و خودم می آیم. این هم یک بیماری است مثل سایر بیماری ها، انشاالله معالجه می شود. اصرار داشت که جلسات بعد نیز بیاید که خواهش کردم نیازی نیست، یک مرتبه هم پسرم که مشغول گذراندن دوره تخصص پزشکی در دانشگاه جندی شاپور اهواز بود و فرصت کمی داشت با همسرش همراه من بودند و یک مرتبه هم دخترم با همسرش همراه من بودند، در سایر جلسات تزریق دارو همراه نخواستم، اما متوجه شدم که رسم است و همه بیماران شیمی درمانی همراه دارند، ولی احساس کردم کار خاصی ندارم. پرستار می گفت رانندگی نکنی، مبادا سرت گیج برود، البته من در همان وضعیت و با مراقبت لازم از بیمارستان خارج می شدم.
معمولاً حدود ساعت یازده صبح تزریق تمام می شد. تا ماشینم که چند دقیقه ای فاصله بود، پیاده می رفتم و با خودم فکر می کردم و به یاد سختی های زیادی که در زندگی داشته ام می افتادم: از روزهای قبل از انقلاب و دوران دانشجویی، تظاهرات و درگیری ها و ترس از دستگیری توسط نیروهای امنیتی، مشکلات زمان انقلاب و جنگ، کار در شرایط بسیار سخت آن روزگار، و خیلی چیزهای دیگر که شاید بتدریج به آنها اشاره کنم، وقتی این همه سختی را پشت سر گذاشته ای، این نیز مثل سایر موارد می گذرد و خاطره ای بیش باقی نمی ماند. با خود می گفتم پس با قدرت تحمل کن! راه می رفتم و به خودم امید و قوت قلب می دادم، با جسارت تمام سوار ماشینم می شدم و به منزل می رفتم و آن روز را به استراحت و تغذیه مناسب بخصوص به سفارش دکتر با نوشیدن مایعات می گذراندم، روز بعد مجدداً به بیمارستان می رفتم و همین ماجرا دوباره تکرار می شد، ولی روز دوم مستقیم از بیمارستان به سر کارم می رفتم و بدون اینکه به روی همکارانم بیاورم مشغول کار می شدم.
معمولا هفتۀ اول حال روبراهی نداشتم تا سمومات شیمیایی از بدنم خارج شود سخت بود، ولی به کارم ادامه می دادم و ناراحتی جسمی و تا حدودی روحی را تحمل می کردم. هفته دوم خیلی بهتر بودم، ولی این زمان بسیار کوتاه بود زیرا به سرعت هفته سوم فرامی رسید و آغاز تزریق دیگر و تکرار این ماجرا. کلاً دوره تزریق شیمی درمانی من از مهر ماه سال ۱۳۹۰ تا پایان اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۱ به طول انجامید.
آندری کورکوف، در رمان زنبورهای خاکستری که مربوط به وقایع اوکراین و جنگ کریمه است (توصیه می کنم حتماً از خواندن رمان و داستان از هر نوعی که دوست دارید غافل نشوید) نکتۀ جالبی را مطرح می کند. نقل می کند:” در زمستان خیلی سرد اوکراین و در شرایط جنگی در دهکده ای که به خاطر نزدیکی به خط مقدم جبهه کاملاً خالی از سکنه شده بود، فقط دو مرد هر یک در خانۀ خود به تنهایی زندگی می کردند. به نقل از یکی از آنها به نام سرگئیج می گوید در شب هایی که هوا خیلی سرد بود و آتش بخاری هیزمی، تأثیری در گرم کردن خانه نداشت وقتی به آتش داخل بخاری نگاه می کردم احساس گرما بهم دست می داد، انگار تحت تأثیر نگاه به نورِ آتش، سلول های مغز در بدن تولید گرما می کنند.” در زندگی همیشه سختی های بسیاری وجود دارد و بیماری سرطان نیز از جملۀ این دشواری هاست، صرف نظر از معالجات پزشکی، بیشتر از همه چیز این سلول های خاکستری مغز ما هستند که می توانند ما را در مقابل بیماری سرطان و سایر دشواری های زندگی مقاوم نمایند.
بازهم از قول استاد ارجمند جناب آقای دکتر مهرآیین «عاشقان دیوانگان عالم اند، انسان ها وقتی عاشق هستند خیلی بیشتر باهم مهربانند، و عاشق ترین انسان ها داستان نویسان و داستان خوانان هستند.»
پس یادتان نرود داستان بخوانید و گاه گاهی به صندوق زندگیتان سرکی بزنید، خوب به درون آن نگاه کنید، بی شک پر از داستان های تلخ و شیرین است.
محمود ع. (بهبود یافته از سرطان)