“از اینکه کفش نداشتم ناراحت و گریان بودم تا اینکه یک نفر را دیدم که پا نداشت”
تا می توانی خوش بگذران چون ممکن است فردا دیگر زنده نباشی این چیزی است که من هر گاه می خواستم یک نوشیدنی دیگر بنوشم به خودم میگفتم. شما هم از این عذر و بهانه استفاده می کنید؟ این همان جمله ای نیست که وقتی می خواهید یک سیگار دیگر بکشید، کمی بیشتر دسر بخورید برای چهارمین بار در هفته برای خوردن پیتزا به رستوان بروید و یا با مقدار زیادی چیپس به تماشای فیلم بنشینید به خودتان می گویید؟
الان دوره زمانه مصرف است و ما هم دیوانه وار، با اعتیاد زیاد و بی وقفه مصرف می کنیم. معده مان را غرق غذا و نوشیدنی می کنیم. گوشهایمان را با صدای بلند آزار می دهیم. موزیک آنقدر بلند می کنیم که صدای بدنمان در می آید.
وقتی دکتر گوش و حلق و بینی گفت باید بافت برداری انجام بدهم چیزی که تا آن لحظه حتی اسمش را هم نشینده بودم تا حدی آزرده شدم .با خودم گفتم این دکترها هم که فقط به فکر پول هستند. می خواستم از اینکار خوددداری کنم اما همسرم اجازه نداد. بافت برداری یک جور جراحی بود که باید برایش یک تا دو روز در بیمارستان بستری می شدم. یک سال میشد که مشکلی عجیب در گلویم به وجود آمده بود. بعضی روزها صدایم خوب بود بعضی روزها به سختی می توانستم صحبت کنم. آن موقع فکر می کردم گلویم عفونت کرده و اصلا ندیده و نشنیده بودم که چنین چیزی اینقدر دوام بیاورد.
بعد از معاینه پزشک توده ای در گلویم تشخیص داده شد و دکتر نمنه برداری را توصیه کرد که به نظرم بی مورد بود. من اصلا هیچ دردی را در گلویم احساس نمی کردم به خانواده ام گفتم نگرانیشان بی مورد است و من می توانم همینطور به زندگی ام ادامه دهم به آنها گفتم من هیچ مشکلی با گلویم ندارم. چقدر اشتباه می کردم. وقتی دکتر خبر داد که سرطان حنجره دارم من خشکم زد اولین چیزی که به ذهن من رسید این بود چرا من؟ دکتر خیلی زود خیالم را راحت کرد و گفت سرطانم وقتی تشخیص داده شده که هنوز در مراحل اولیه است و شانس درمان من خیلی بالاست. من ترسیده بودم نمی دانستم می میرم یا زنده خواهم ماند. هیچ کدام از سه فرزندم ازدواج نکرده بودند و زندگی شان سر و سامان نگرفته بود فکرم به مقدار پولی که باید برای درمان هزینه می کرد مشغول شد. من هیچ مستمری و حقوقی نداشتم. وقتی بازنشست شدم پانصد هزار یکجا گرفتم. این افکار داشت من را از درون نابود می کرد.
تیم پزشکی بیمارستان برایم پت اسکن نوشتند. نتیجه اش را بررسی کردند و گفتند من خوش شانسم، نیاز به شیمی درمانی یا جراحی نداشتم. فقط باید پرتو درمانی می کردم و برای اینکار لازم نبود بستری شوم. از اینکه شیمی درمانی نمیشدم بسیار خوشحال بودم زیرا از تحمل رنج بیماران مبتلا به سرطان هنگام شیمی درمانی آگاهی داشتم. بیش از همه خوشحال بودم که خانواده ام از غم دیدن من در آن شرایط راحت شدند. تقریباً 26 دوز پرتو درمانی دریافت کردم. دکترها درباره عوارض جانبی پرتو درمانی با من صحبت کرده بودند. اما به نظرم پرتو درمانی بسیار راحت بود و من الان درمان شده ام و از آن زمان 8 سال می گذرد. همه چیز خوب است هر سه فرزندم ازدواج کرده اند و من الان صاحب نوه هم هستم. از زمانی که مبتلا به سرطان شدم تغییراتی در من به وجود آمده است. قدر زندگی را می دانم. قدر سلامتی را می دانم. حالا دیگر به بدنم احترام میگذارم. مثل سابق نوشیدنی الکلی مصرف نمی کنم و بدنم را تا دیر وقت بیدار ماندن آزار نمی دهم. مرتب برای چکاب هایم مراجعه می کنم. حالا می دانم افرادی در این دنیا هستند که حسرت چیزهایی را که من داشتم و قدرشان را نمی دانستم را دارند، این باعث شده فروتن و قانع باشم و قدر زمانی که به من داده شده را بدانم.