باید در بدی خوبی را جستجو کنی در غم شادی و در رنج گنج را، چیزی که تو را شکرگزار کند نه اینکه باعث دردت شود.
ماجرای من در یک روز صبح که از خواب بیدار شدم شروع شد، من متوجه توده ای در سینه چپم شدم. یک جایی در اعماق وجودم می دانستم با چه چیزی سرو کار دارم، اما تا توانستم نادیده اش گرفتم. آن موقع نمی دانستم که این بزرگترین اشتباهی است که یک فرد مبتلا به سرطان می تواند مر تکب شود.
وقتی مبتلا به سرطان می شوی تشخیص به موقع و زود هنگام می تواند زندگی فرد را نجات بدهد. نادیده گرفتن توده کار راحتی بود، هیچ ناراحتی و دردی در آن قسمت از بدنم احساس نمی کردم. بنابراین به راحتی آن را پس ذهنم انداختم. خودم را با کارهای روزمره خانه سرگرم کردم. حتی برای دیدن اقوام و بستگان به مسافرت هم رفتم. اما هر بار بررسی می کردم آن توده سفت و کوچک هنوز همان جا بود و قصد رفتن نداشت.
بالاخره به جایی رسیدم که دیگر نمی توانستم نادیده اش بگیرم. با یکی از دوستان همسرم که دکتر بود صحبت کردم و او پیشنهاد کرد به یک سرطان شناس مراجعه کنم. وقتی نتیجه آزمایشاتم را دریافت کردم فهمیدم سرطان سینه دارم.
وقتی این خبر را شنیدم آنقدر شوکه شدم که تمام وجودم خشک شد. با وجود حال بدی که داشتم نتواستم گریه کنم. حتی به سختی می توانستم تکان بخورم تقریبا از ترس فلج شده بودم. دکتر گفت باید جراحی کنم و بعد شیمی درمانی و پرتو درمانی انجام دهم. بعد از عمل جراحی دکتر مرا به پزشک دیگری جهت انجام شیمی درمانی و رادیو تراپی معرفی کرد. وقتی برای اولین بار ایشان را دیدم به طرز عجیبی احساس بد شکلی می کردم. ناگفته نماند که چقدر هم از شیمی درمانی می ترسیدم. دکتر طوری رفتار کرد که من احساس راحتی کردم و دیگر آن ترس را نداشتم. در طول دروره شیمی درمانی وزنم به شدت کاهش پیدا کرده بود و موهای سرم در حال ریزش بود. به قدری افسرده شده بودم که فکر می کردم برای همیشه افسرده خواهم ماند. همسرم، مادرم و دختر خاله هایم در طول این مسیر خیلی همراه من بودند.
بعد از دوره چهارم خواستم تسلیم بشوم چون دیگر برایم مهم نبود که بمیرم یا زنده بمانم تنها چیزی که برایم در و جودم باقی مانده بودن آرزوی تمام شدن شیمی درمانی که منشا درد و رنجم بود. در دوره آخر مادرم هم ناامید شده بود قبل از هر جلسه شیمی درمانی التماس می کردم که من را به بیمارستان نبردند در این بین اما همسرم مصمم باقی مانده بود در حالی که من تسلیم شده بودم او تسلیم نشده بود. اگر تلاش همسرم نبود احتمالاً درمان را کنار می گذاشتم. در مقایسه با شیمی درمانی پرتو درمانی راحت تر بود اما آن زمان آنقدر خسته بودم که قبل از آنکه چند جلسه آخر هم به پایان رسد داشتم تسلیم می شدم. اینبار دکتر با من مشاوره کرد و توان ادامه دادن به من داد.
بالاخره درمان تمام شد و تنها کاری که می توانستم بکنم استراحت کردن بود. از اتفاقات آن روزها یک سری خاطرات مبهم یادم میاد چون مدام می خوابیدم و هر زمان بیدار می شدم می دیدم مادرم دارد با قاشق غذا درون دهانم می گذارد. بالاخره رو به بهبودی رفتم و چشمانم رو به یک زندگی جدید باز شدند. زندگی که هیچ وقت فکرش را نمی کردم. برای تمام کسانی که مخاطب من هستند یک پیام دارم. تلاش کنید نگرانی ها را از ذهنتان دور بریزید. اگر بدن سالمی داری، غذای خوب می خوری و عزیزانت کنارت هستند در این صورت دلایل کافی برای خوشحال بودن داری پس فرصت را از دست نده.
برگرفته از کتاب من یک نجات یافته ام.