بهترین کاری که می توانی برای دنیا انجام دهی این است که بیشترین تلاشت را بکنی.
وقتی سرطانم تشخیص داده شد تقریبا به کسی حرفی نزدم. حتی تا به امروز هم فقط خانواده ام و هفت یا هشت نفر از افرادی که با آنها صمیمی هستم خبر دارند که روزی بیماری سرطان داشتم. خواهر و برادرهایم هیچ نظری نداشتند، آنها فکر می کنند من یک آدم فعال هستم که مسئولیت های مختلفی در کمیته های اجرایی و مدیریتی سازمان ها بزرگی که دارای هزاران عضو هستند برعهده دارم. با وجود تمام مسئولیت های اجتماعی که دارم هیچ کدام از افرادی که می شناسم از بیماری ام خبر ندارند. این موضوع تا امروز به خوبی پنهان نگه داشته شده است. این اولین باری است که می خواهم داستانم را برای دنیا تعریف کنم حتی الان هم لزومی نمی بینم اسمم را فاش کنم. وقتی کسی مبتلا به سرطان می شود آنچه معمولا اتفاق می افتد این است که مردم می گویند: خدای من او خواهد مرد یا چند وقت دیگر زنده می ماند به خاطر همین من تقریباً به کسی حرفی درباره بیماری ام نزدم دوست نداشتم این حرف ها را بشنوم. نمی خواستم با من مثل یک آدم مرده رفتار شود و نمی خواستم یک مرده محسوب شوم. می خواستم اطرافم پر از آدم هایی باشد که کمک کنند زنده بمانم، نه افرادی که خودشان را از لحاظ ذهنی برای مردنم آماده کنند.
به خاطر همین از آن لحظه که دکتر ویجی آناند را ملاقات کردم تصمیم گرفتم به او اعتماد کنم. جملات او که می گفت زنده خواهی ماند و دوباره یک زندگی عادی خواهی داشت. به گوشم مثل موسیقی شنیده می شد. آن حرفها دقیقاً همان چیزی بود که دوست داشتم بشنوم. می خواستم برای زنده ماندن بجنگم و به کسی نیاز داشتم تا دوشادوش من بجنگد. در زمینه پزشکی اطلاعاتی ندارم و نمیتوانم به جز حرف های دکتر ردی چیز به خصوص دیگری درباره بیماری ام بگوید.
من مبتلا به سرطان پروستات شده بودم، غده ای در دستگاه تناسلی ام. اولین نشانه ای که در بدنم دیدم وجود خون در ادرارم بود که بعد از مشاهده آن به دیدن دوست خوبم دکتر سومان داس رفتم، یک سرطان شناس فوق العاده در بیمارستان سرطان آپولو. در تمام مراحل تشخیص و درمان همراهم بود. از داشتن چنین دوستی احساس خوشبختی می کنم. او بود که من را به دکتر ردی معرفی کرد. به محض آنکه سرطان پروستاتم تشخیص داده شد دکتر داس به دکتر ردی که آن موقع خارج از کشور بود ایمیل زد و دکتر ردی موافقت کرد بعد از برگشتن با من ملاقات داشته باشد. دکتر ردی برایم شیمی درمانی تجویز کرد تا از طریق آن بیماری ام را شکست بدهم. اما این فقط شیمی درمانی نبود که در این راه کمک کرد. دکتر ردی و تیمش با تشویق کردن من به مثبت اندیش ماندن و با توضیح دادن عوارض جانبی که درانتظارم هست کمک کردند زنده بمانم. اکثر بیمارستان ها با بیمار مثل یک شی و یا بدتر مثل یک فرصت شغلی و پول رفتار می کنند اما در بیمارستان آپولو با بیمار مثل یک انسان و مثل یک عضو خانواده رفتار می کنند. چنین رفتارهایی در بیمارستان ها به ندرت پیش می آید.رفتار آنها بیش از هرچیزدیگری به درمانم کمک کرد. اکثر دکترها تنها اقدام به از بین بردن بیماری می کنند اما در بیمارستان آپولو در کنار اینکه از لحاظ فیزیکی از من مراقبت می کردند، از لحاظ ذهنی و روحی نیز مراقبم بودند و این حال من را خوب می کرد.
درخانه همسرم هر کاری در توانش بود برای خوب شدن حالم انجام می داد. از او به خاطر این بیش از همیشه تشکر می کنم. تمام توجه او درمدت بیماری ام به من بود و تمام نیازهایم را برطرف می کرد. دو سه تا از دوستان نزدیکم که آنها را در جریان بیماریم گذاشته بودم مدام به دیدنم می آمدند و کمک می کردند روحیه ام را حفظ کنم. وقتی درمانم به پایان رسید و کاملاً بهبود یافتم با انرژی تازه به کارم برگشتم به نظرم تا زمانی که انسان زنده و سلامت است باید کار کند و چیزی به این دنیا اضافه کند. حتی الامکان هم تمام سعی ام را می کنم که تا زنده هستم هرکاری در توانم هست انجام دهم.وقتی کسی مبتلا به سرطان می شود اصلاً به این معنا نیست که قرار است بمیرد. برعکس مواجه شدن با بیماری مثل سرطان به آدم می آموزد که باید زندگی را جدی تر بگیرد. حقیقت این است که هر روزی ممکن است روز مرگمان باشد زمان بسیار با ارزش است و گاهی اوقات یک بیماری کشنده باعث می شود پی به این موضوع ببریم. از این رو وقتی مشکلی زندگی مان را به خطر می اندازد بهترین کار این است که بیشترین استفاده را از زمانی که در اختیار داریم ببریم.