خاطره ای از یک دوست و همیار

خاطره ای از یک دوست و همیار

داستان زیر سرگذشت زندگی و مبارزه یکی از عزیزان با بیماری سرطان می باشد. وی با اراده، امید و پیگیری و البته توکل توانست این بیماری را شکست دهد و در حال حاضر خود یکی از نیکوکاران و خدمتگزاران به بیماران مبتلا به سرطان در موسسه خیریه نور می باشد. پیامی که داستان وی دارد این است که “با اقدام به موقع، امید و پشتکار و پیگیری مستمر” می توان سرطان را شکست داد.

به نام خدا

موقع سحر حالم خوب شد، دیگه تب و لرز نداشتم. چون خیس عرق شده بودم به حمام رفتم.
یک هفته همین حالت شب‌ها اتفاق می‌افتاد. با خودم فکر می‌کردم همون آنفولانزاس و چیز غیرعادی نیست آخه تلویزیون هم راجع بهش حرف زده بود.
بعد از یک هفته، این روند بازهم تکرار شد و بالاخره رفتم دکتر. اون هم گفت یه سرما خوردگی ساده اس و برام نسخه نوشت.
یک ماه حالم خوب بود ولی دوباره همون حالت برگشت. دوباره تب و لرز، دوباره خیس عرق، دوباره بالشت خیس شده از عرق روی بند …
دکتر رفتم و گفت آنفولانزاس، استراحت کن و این داروها رو بخور ولی تاثیری نداشت. نه تنها همون حالت قبلی دوباره اتفاق می‌افتاد بلکه حس می‌کردم زیر بغلم و توی گردنم چندتا غده در هم در اومده.

باز هم دکتر رفتم، گفت آنفولانزای شدید گرفتی. دارو تجویز کرد. خوب بود، غده‌ها رفتن، شب‌ها دیگه حالم بد نمی‌شد.
تا این‌که دو هفته گذشت و همه حالت‌های قبلی برگشتند.
انگار اونها بچه‌هایی بودن که منتظر زنگ مدرسه هستن و حالا زنگ خورده و دارن برمی‌گردن.

وقتی این موضوع رو با یکی از آشنایان در میون گذاشتم یک متخصص بیماری‌های عفونی رو بهم معرفی کرد.
بعد از مراجعه، به پیشنهاد دکتر از یکی از غده‌هام برای آزمایش نمونه برداری کردن. نتیجه آزمایش یک ماه بعد اومد حس خوبی نداشتم. اصلا باورم نمی‌شد. معنی کلمات کلیدی آزمایش می‌گفت یه جور سرطانه. ترجیح دادم تا پزشک چیزی نگفته سکوت کنم.
وقتی دکتر هم بهم گفت سرطان دارم، لنفوم است و باید شیمی درمانی کنم کاملا شوکه شدم و بعد از این که از مطلب بیرون اومدم، یک ساعت توی خیابونا قدم زدم و هزار جور فکر کردم. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. رفتم سمت خونه. همسرم گفت: چی شده؟ دکتر چی گفت؟
منم گفتم یه عفونت عادیه!

رفتم پشت لپ تاپ و شروع کردم به سرچ کردن. می‌خواسم بدونم معنی ساده حرفای دکتر چیه. تقریبا تا صبح داشتم توی اینترنت مطالب مختلف می‌خوندم. آدم‌های زیادی بودن که تونستن روی سرطان رو کم کنن. خوندن سرگذشت این آدما و اشتیاق دیدن بزرگ شدن دختر چند ماهم، بهم انگیزه مبارزه کردن رو داد. چند روز گذشت بالاخره واقعیت رو به همسرم گفتم. همسرم هم با من هم عقیده شد.
تصمیم گرفتیم به خانواده ام که در شهر دیگری ساکن بودن چیزی نگیم.
توی دوره درمان، پزشک‌های متخصص یک محیط شاد و دوستانه رو برام رقم زدن. با اینکه خیلی دیر بود، ولی اراده‌ام رو مثل مهاجم یک مسابقه فوتبال کردم که ۹۰ دقیقه از بازی گذشته و می‌خواد هرجوری شده توپ رو توی تور حریف بکاره.

خوشبختانه همسرم در طول دوره درمان، هم از لحاظ عاطفی من رو حمایت می‌کرد و هم تمام مطالب مفید اینترنت رو پیگیری می‌کرد.
دوره اول درمان تموم شد و هنوز لنفوم هست. بالاخره بعد از یک سال خانواده‌ام از موضوع خبردار شدن. حالا دیگه وقت از پا افتادنم نبود. نباید ناامید می‌شدم. ورزش، شیمی‌ درمانی و امید دیدن بزرگ شدن دخترم و چشمهای منتظر خانواده‌ام، همه و همه بهم انگیزه می‌دادن. برای شیمی درمانی، تنها پیش دکتر می‌رفتم. دیگه قیافم واسه همه پرسنل بیمارستان آشنا بود و تقریبا با همشون دوست بودم.
چند مرحله شیمی درمانی گذشت ولی سرطان هم‌چنان مقاومت می‌کرد.

پزشک معالج به این نتیجه رسید که پیوند مغز استخوان، بهترین گزینه برای درمانه.
مثل همیشه توی اینترنت همه مطالب پیوند مغز استخوان رو زیر و رو کردم.
همه اعضای خانواده بعد از شنیدن قضیه پیوند مغز استخوان برای دادن پیوند، آزمایش ژنتیک دادن و فقط برادرم محمد بود که می‌تونست به من پیوند مغز استخوان بده.

شیمی درمانی اولیه رو با تمام سختی ها گذروندم.
بالاخره نوبت پیوند من رسید و تنها فرشته محافظم کسی که جوونیش رو صرف آرامش من کرد – مادر عزیزم – توی بخش ایزوله تا آخرین لحظه کنارم بود و این یه جور دلگرمی برای برگشتن شرایط بهتر می‌شد.
ثمره امیدواری، اراده و حمایت همه اطرافیانم اینه که الان بعد از گذشت سه سال از دوره درمانم با نوشتن داستان راز موفقیتم در شکست سرطان، به یک نفر … نه! دو نفر … نه! شایدم هزاران هزار نفر دیگه واسه مبارزه با بیماریشون، انگیزه می‌دم.

و اما توصیه من:

۱) سرطان قابل درمان است، اگر شما باور داشته باشید.
۲) سعی کنید سرطان را بشناسید. برای جنگیدن با دشمن اولین گام شناختن دشمن است.
۳) مسئولیتی که درقبال عزیزان و خانواده دارید فراموش نکنید. بایدهمه سختی ها را پشت سر بگذارید. شما مسئولید.
۴) به پزشک معالج خود اعتماد داشته و باورش کنید. مطمئن باشید که اوتمام تلاشش را برای شما انجام می دهد.
۵) به خود با گفتن جمله های مثبت، اعتماد به نفس وانرژی مثبت دهید وخود را باورکنید.
۶) باورکنید که اگر شما بخواهید خدا همین نزدیکیست و می شنود.

در پایان هم می خواهم از پزشکان معالج، آقایان: دکتر شفی زاد، دکتر دهقانی و دکتر رضوانی که تلاش ها، خنده ها و مهربانی های آنان همیشه با من بود تشکر کنم. همچنین کادر پرستاری مهربان و دلسوز بخش پیوند مغر استخوان بیمارستان نمازی و عزیزان زحمتکش بیمارستان امیر در شیراز.

اسکرول به بالا
Scroll to Top